۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

I never knew it could even exist!

"باهام کاملا روراست نبود، هر از گاهی بهم دروغ میگفت." دارم تلاش می‌کنم خودمو قانع کنم که برای رابطه‌ی طولانی مدت واسم مناسب نبود، ولی هر چی فکر می‌کنم جز این نمی‌تونم بدی دیگه‌ای واسش پیدا کنم. می‌خوام از فکرم بره بیرون، ولی می‌ره و بعد از چند روز دوباره برمی‌گرده. به فکرش که می‌افتم افسرده (تر) می‌شم. این آخرا حتی از صحبت کردن باهام طفره می‌رفت. الان هم خیلی وقته که هیچ خبری ازم نگرفته. نمی‌دونم اصلا بهم فکر می‌کنه یا نه، ولی برام عجیبه که اون همه عشق و علاقه چطوری می‌تونه به این سرعت از بین بره! خودش می‌گفت چون دیده که نمی‌تونه باهام آینده داشته باشه کم کم از چشمش افتادم، ولی می‌دونم که خیلی چیزا هست که بهم نگفته. دلم می‌خواد بدونم تو دلش چی می‌گذشت.
الان دوست پسر داره. نمی‌دونم طرف کیه، ولی اینو می‌دونم که اون ارتباطی که با من داشت رو عمراً نمی‌تونه با هیچ کس دیگه‌ای برقرار کنه! (حالا نه هیچ کس هیچ کس، ولی به این راحتیا کسی مثل من رو پیدا نمی‌کنه) می‌دونم که هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونه اون طوری که من درکش می‌کردم درکش کنه. خودش اینو یکی از بدی‌هام می‌دونست! این که زیادی درکش می‌کردم و وقتی بهم دروغ می‌گفت متوجه می‌شدم! دو بار بهم گفت که "مشکلم باهات اینه که زیادی منو می‌فهمی! نمی‌تونم بهت دروغ بگم!" چی بگم والا! شاید واقعاً زیادی وارد حریم خصوصی‌ش می‌شدم. شاید واقعاً زیادتر از حد لازم احساساتش رو می‌دیدم و درک می‌کردم. شاید لازمه که آدما در مورد بعضی چیزا به هم دروغ بگن. حتماً لازمه! ولی من هیچ وقت قضاوتش نمی‌کردم. تمام سعی‌م رو می‌کردم که از این که باهام روراست باشه ترسی نداشته باشه. ولی خیلی واضحه که موفق نشدم!
وقتی با هم بودیم از تو آغوش هم تکون نمی‌خوردیم. آغوشش بهترین حس دنیا رو بهم می‌داد. آغوش من هم واسه اون تأثیر مشابهی داشت. اینو به وضوح تو چشماش می‌دیدم. وقتی با هم بودیم همه چیزو فراموش می‌کردیم. انقدر تو آغوش هم راحت بودیم که حتی خیلی مواقع ترجیح می‌دادیم صحبت هم نکنیم! فقط ساعت‌ها دراز می‌کشیدیم و در حالی که محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم بی‌وقفه همو می‌بوسیدیم. عالی بود!
ولی گند زدم! تو مدتی که باهاش بودم هم کارم رو ول کردم هم از دانشگاه انصراف دادم. حتی سعی کردم برم تو کار فروش علف! موفق هم شدم، سودش هم به شدت زیاد بود، ولی همین که داشت به نتیجه می‌رسید پشیمون شدم. سهمم رو بخشیدم به شریکم و بی‌خیالش شدم. یکم دیر فهمیدم که چه کار احمقانه‌ای بود. احتمالاً همین چیزا باعث شد که ازم ناامید بشه. دقیقاً بعد از این که دانشگاه رو ول کردم رابطه‌مون رو به سردی گذاشت. می‌گفت برای رابطه‌ی طولانی مدت آماده نیستی. راست هم می‌گفت. تو اون شرایط نمی‌شد بهم تکیه کرد. ولی حالا که ازم جدا شده خیلی قوی‌تر شدم. دارم می‌رم سر یه کار آینده‌دار، ورزش می‌کنم، تمام تلاشمو می‌کنم که افسردگی بهم غلبه نکنه، سعی می‌کنم کارامو درست و به موقع انجام بدم، و در کل دارم به اون مرد "قابل اتکا" که باید باشم تبدیل می‌شم، ولی نه به خاطر اون، به خاطر خودم. می‌دونم که رابطه‌مون تموم شده. می‌خوام باور کنم که دیگه امیدی بهش نیست، ولی دلم براش تنگ می‌شه. هر از گاهی هم یه صدای ضعیفی ته ذهنم بهم می‌گه که "برمی‌گرده"!
دختر مثل آناهیتا خیلی کم پیدا می‌شه، و می‌دونم که طول می‌کشه تا دوباره بتونم رابطه‌ای به این خوبی پیدا کنم. البته پسر به خوبی من هم تقریباً نایابه، و می‌دونم که اون هم نمی‌تونه دوباره همچین رابطه‌ای با کس دیگه‌ای بسازه! ولی به هر حال ناراحتم که از دستش دادم. خیلی باهوش و با استعداد بود. آدمای ذاتاً دروغ‌گو رو تو نگاه اول می‌شناخت (خصوصیتی که من هم دارم). هم احساساتی بود، و هم خیلی cool، دقیقاً همون جوری که من می‌خواستم. هیچ دختری رو تا حالا ندیده بودم که به اندازه‌ی آناهیتا حرف و عملش یکی باشه. شعار نمی‌داد! وقتی می‌گفت با چیزی مشکلی نداره واقعاً مشکلی نداشت. احساساتش خیلی پاک و زیبا بود. زندگی توش جریان داشت. عشقش بهم بی‌اندازه زیبا و دوست‌داشتنی بود. وجودش بهم آرامش و امید می‌داد. آخرین باری که اومد پیشم برای خداحافظی، آخرین جمله‌ای که تو راه‌پله بهم گفت این بود: "Best relationship ever!"
بعد از این که ازم جدا شد تو فاصله‌ی کوتاهی چند تا اتفاق بزرگ دیگه هم افتاد. رفتم سر کار، علف رو ترک کردم، مجبور شدم برگردم دوباره با مادرم زندگی کنم، روابط اجتماعی‌م به شدت پایین اومد (البته الان دوستای جدید خوبی پیدا کردم، و به زودی هم با کلی آدم دیگه آشنا می‌شم که کلی هیجان انگیزه!) هر کدوم از اینا به تنهایی کافی بود که باعث بشه 1 ماه تمام افسرده بیفتم یه گوشه، ولی نذاشتم اینجوری بشه. خودمو جمع کردم، و الان حتی خیلی بهتر و قوی‌تر از قبل هم شدم! واقعاً جا داره به خودم افتخار کنم J
3 روز بعد از شروع کارم، یه بار که خیلی حالم داغون بود، برای فرار از تنهایی با یه دختری تو پارک دوست شدم (کاری که هیچ وقت تا حالا نکرده بودم). نشستم باهاش به صحبت کردن، ولی خیلی زود فهمیدم که به دردم نمی‌خوره. با این حال بی‌خیالش نشدم، چون فقط می‌خواستم تنها نباشم. اونم پایه بود و خیلی زود بحث رو کشید به سمت سکس. این هم باعث نشد که بی‌خیالش بشم، ولی وقتی فهمیدم متأهله پشیمون شدم! به سختی پیچوندمش! هنوزم هر از گاهی زنگ می‌زنه، ولی دیگه جوابشو نمی‌دم. تنهایی چه کارها که با آدم نمی‌کنه! 

هیچ نظری موجود نیست: