۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

فرودگاه، کشتی، شامپو

ساعت 5:30- با صدای زنگ گوشیم بیدار می‌شم، می بینم احسان تو اتاق ما خوابیده. بیدارش می کنم.

ساعت 6 عباس نزدیک نانوایی بربری منتظرمونه. می ریم خوابگاه دخترا زیبا رو برمی داریم. راه می افتیم.

ساعت 7:20 تو فرودگاه سیما رو می بینیم، با خونواده ی پویا ست. می گه که پویا و آرین رفتن باراشونو تحویل بدن. با عباس و احسان می ریم کنار شیشه ها. می بینیمشون. براشون دست تکون می دم. آرین می بینمون. به پویا هم می گه. یه جوری برای هم دست تکون می دیم انگار یه ساله که همدیگه رو ندیدیم. انگار نه انگار که این یه هفته ی آخر همش با هم بودیم!

ساعت 7:40: آرین و پویا باراشونو تحویل دادن و اومدن بیرون. آرین با ما روبوسی می کنه. بهش می گم: «فکر کردی می تونی با یه روبوسی از شرم خلاص شی؟!» آرین: «باید بهت پول هم بدم؟!»

آرین ما رو به مامانش معرفی می کنه. وقتی منو معرفی می کنه، مامان آرین فکر می کنه که می گه امیر، برای همین هم منو با امیر مقدم اشتباه می گیره. آرین: «امیر نه، علی! همونی که هی بهش زنگ می زدی.» مامان آرین: «آهان، آقای دهقان طرزه!» (فامیلی کاملمو می دونه، چون برای آرین به حسابم پول ریخته.)

زیبا: «مامان آرین چقدر خوشگله!»

من: «آره، جوون هم هست!»

عباس: «خود آرین هم یه جورایی خوشگله!!!»

حدودای ساعت 8 - خیلی از بچه ها برای خداحافظی اومدن. داریم با احسان کشتی المپیک نگاه می‌کنیم. سه تا کشتی گیر ایران به ترتیب میان، ضربه فنی می شن، میرن. حقشونه.

حدودای 8:15 - با زیبا کنار دیوار وایسادیم. هیچ حرفی نمی زنیم. گریه ام می گیره. آروم و بی سروصدا. فکر رفتن آرین خیلی اذیتم می کنه. زیبا: «علی، وقتی آرین داره میره تو می خوای گریه کنی؟» (صورتمو نمی بینه.) من:«من همین الانم دارم گریه می کنم!» زیبا: «آخـ.....ـــی!»

آرین میاد پیشمون. می بینه دارم گریه می‌کنم. سعی می‌کنه cheer up ام کنه. «آخه یه شامپو که گریه نداره!» (چند روز پیش شامپومو گم کرده.) خندم می گیره، ولی هنوز دارم گریه می‌کنم. برای این که آرومم کنه بغلم می‌کنه، سفت. دلم نمی‌خواد ولش کنم. آرامشی دارم که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. آرامشی که هیچ وقت هیچ کس دیگه ای بهم نداده بود.

با پانته آ دست می دیم و خداحافظی می‌کنیم. بابا و خواهر پانته آ اونجا هستن. آرین میاد. بهشون سلام می کنه و باهاشون حرف می زنه. ولی همچنان این دو تا با هم حرف نمی زنن. مامان آرین میاد. آرین فقط یه کلمه به پانته آ میگه: «مامانمه!» پانته آ و مامان آرین اولین باریه که هم دیگه رو می بینن. شروع می کنن به صحبت کردن. هنوز دارم گریه می کنم.

آرین کم کم می خواد بره. با عباس دست می ده و خداحافظی می کنه. دوباره چشمش به من می افته. «dude! گریه نکن بابا! یه سال دیگه همدیگه رو می بینیم.» دوباره بغلم می کنه. محکم‌تر از دفعه‌ی قبل. تو بغلش گریه می کنم. احسان سعی می کنه منو جمع و جور کنه. ولی من دلم نمی خواد آرینو ول کنم. آرین ازم جدا می‌شه. «GRE رو بترکون بیا پیش خودمون.» دلم می‌خواد بگم حتما، ولی نمی تونم صحبت کنم. آرین یه کم نگام می کنه. دوباره بغلم می کنه. خدای من! میشه این لحظه تموم نشه....

با این که آخرین لحظاته، مامان آرین هنوز داره با آرین میگه و می خنده. با هم خداحافظی می کنن. وقتی همدیگه رو بغل می کنن، بالاخره مامان آرین گریه اش می گیره (فقط چند تا قطره اشک)، ولی باز هم لبخند می زنه. آرین با انگشت آروم می زنه رو بینی مامانش. «قرار نبود گریه کنی ها!» مامان آرین: «اینا گریه ی خوشحالیه، می دونی که!» آرین: «آره، می دونم!» دوباره همدیگه رو بغل می کنن.

آرین میره.

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

بند کیف، صابون، افتر شیو، ام پی 3 پلیر خراب، شلوار جین، خمیر دندون، قهوه، لیوان، شکر، پتو، اسکاچ، مایع ضرفشویی، بشقاب، قاشق، چنگال،...ا
یک میلیون خاطره...ا
آرین رفت--