۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

جنون

ساعت 12 بعد از شام 2 پیک کنیاک می‌خورم. تأثیری روم نداره. سعید می‌گه باید مواظب باشم، ممکنه علف رو الکل اذیت کنه. چندان توجه نمی‌کنم.

.....

حدودای ساعت 2 سعید داره سیگاری‌ها رو بار می‌ذاره. یکیشونو می‌ده دستم، می‌گه اینو بگیر بکوب. خوب بکوبش که مال خودته! نیم ساعت تموم می‌کوبمش! از خود سیگار سفت‌تر می‌شه. می‌گه این اذیتت می‌کنه‌ها! خیلی کوبیدیش. می‌گم اشکال نداره، کام سنگین نمی‌گیرم.

.....

حدودای 4:30 صبح راه می‌افتیم به سمت ساحل. می‌خوایم طلوع خورشید و تو ساحل ببینیم. وقتی می‌رسیم لب ساحل هوا تقریبا روشن شده، ولی هنوز خورشید در نیومده. می‌ریم می‌شینیم رو یه تخته‌سنگ بزرگ. موج زیر پامون می‌خوره به تخته‌سنگی که روش نشستیم. خیلی خوبه.

سیگاری‌ها رو می‌کشیم. کم‌کم صداها رو دقیق‌تر می‌شنوم. توهمات شروع می‌شه. قفل می‌کنم به صدای برخورد آب به تخته‌سنگ زیر پامون. نمی‌دونم دارم درست می‌شونم یا توهمه، ولی صدای آبو می‌شنوم که از زیر تخته‌سنگ رد می‌شه و می‌ره اون طرفمون. پشتمو نگاه می‌کنم می‌بینم که ساحله! از خودم می‌پرسم آب چطوری از زیرمون رد می‌شه می‌ره تو ساحل؟ می‌فهمم که توهمه!

کم کم ذهنم قاطی می‌کنه. صدای آهنگ و نمی‌شونم. مانی دوربین و می‌ده دستم می‌گه دریا رو نگاه کن. وسط دریا چندتا قایق ماهی‌گیری هست. با دوربین به یکیشون نگاه می‌کنم. چیزی که می‌بینم و باور نمی‌کنم! ماهی‌گیره داره با یه ماهی می‌جنگه و با قلابش حرکات عجیب غریبی انجام می‌ده! یکمی می‌ترسم. دوربین و می‌دم به سعید. می‌گم ممکنه اینو بندازم زمین. الان اختیارم دست خودم نیست. مانی یه چیزی بهم می‌گه. می‌خوام جوابشو بدم، ولی قبل از این که اولین کلمه رو بگم یادم می‌ره که مانی چی گفته و من می‌خواستم چی بگم! همون کلمه‌ی اول و هم نمی‌تونم کامل بگم. دوباره می‌خوام یه چیزی بگم، ولی قبل از این که کلمه‌ی اول تموم بشه باز یادم می‌ره که دارم چی می‌گم. بعد از کلی تلاش یه جمله‌ی کامل می‌گم:«من هیچی نمی‌فهمم!» مانی می‌گه: «معلومه که تو هر لحظه هزار تا فکر از سرت می‌گذره، ولی خودت هم هیچ کدومشونو نمی‌فهمی!» دوباره می‌گم: «من هیچی نمی‌فهمم!» سعید متوجه می‌شه حالم چندان خوب نیست. بهم می‌گه: «می‌توانی از 1 تا 10 بشمری؟!» شروع می‌کنم شمردن: «1، 2، 3، ....، 4» بعد از گفتن 4 خاموش می‌شم. به یه نقطه‌ی دور تو دریا خیره شدم. بعد از چند لحظه یادم می‌افته که می‌خواستم تا 10 بشمرم. تمام تلاشمو می‌کنم:«5، 6، 7، .......، 8، 9، 10» از این که تونستم تا 10 بشمرم خیلی خوشحال می‌شم. یه کم که می‌گذره احساس می‌کنم دارم می‌افتم توی آب. به مانی می‌گم منو از این جا ببر، می‌ترسم غرق بشم. می‌گه اون طرفی بشین. رومو می‌کنم اون طرف. می‌گم این طرف هم ارتفاعش خیلی زیاده. بلند می‌شم و از روی سنگ می‌رم پایین. ساحل پر سنگ‌ریزه‌ست. می‌رم تو ساحل، یه‌کمی راه می‌رم، ولی بعد از چند قدم می‌بینم که دیگه اختیار بدنمو ندارم. زانو می‌زنم روی زمین، و بعدشم سرم می‌افته روی زمین، مثل حالت سجده. پیشونیم روی یه سنگ تیز افتاده (فرداش وقتی یه خط قرمز روی پیشونیم دیدم فهمیدم که مال اون موقع‌ست). کاملا خاموش می‌شم، ولی مغزم همچنان داره به هزار تا چیز مختلف فکر می‌کنه. به شدت کابوس می‌بینم. از خودم سؤال می‌کنم: «من مردم؟! جهنم که می‌گن همینه؟!»

مانی با صدای لرزون داره صدام می‌کنه: «علی! علی! تو رو خدا بلند شو! نباید بخوابی! بلند شو!» تکونم می‌ده. وقتی تکونم می‌ده می‌فهمم که نمردم. به زور بلندم می‌کنه. همین که از جام بلند می‌شم شروع می‌کنم به راه رفتن. اصلا نمی‌دونم چرا، ولی همین‌طوری دارم راه می‌رم، با چشمایه به شدت باز و خیره. مانی دنبالم می‌یاد. هر کی منو می‌بینه یه جوری نگاهم می‌کنه. اکثرشونو نمی‌بینم. تصاویر به شدت تارن. اصلا چیزی نمی‌فهمم. فکر می‌کنم که تا آخر عمر همین‌طوری می‌مونم. ترس همه‌ی وجودمو گرفته. از مانی می‌پرسم: «من دیوونه شدم؟!» می‌گه: «چرا مزخرف می‌گی! دوونه کدومه!» می‌گم: «دارم می‌میرم؟!» می‌گه: «نه بابا! کی‌گفته قراره بمیری؟!» با صدای لرزون می‌گم: «کاش می‌مردم! مردن از این زندگی خیلی بهتره!» مانی هم به شدت ترسیده. سعید و می‌بینم که داره نزدیکمون می‌شه. یه رانی می‌ده دستم. با دقت بهش نگاه می‌کنم. کم‌کم کجش می‌کنم و ریختنشو تماشا می‌کنم! مانی می‌گه: «نریزش زمین بابا! اونو باید بخوری!» شروع می‌کنم به خوردن. خودم نمی‌فهمم که دارم چی‌کار می‌کنم، همه‌ی این کارا رو بدنم انجام می‌ده! مغزم کوچک‌ترین فرمانی نمی‌ده!

یه عده‌ای کنار ساحل چادر زدن. منو می‌برن پیش اونا. یارو می‌گه ببرین تو ماشین بشونینش. مانی دستمو می‌گیره می‌بره کنار ماشین، می‌گه بشین اون تو. یهو همون جایی که وایسادم می‌رم پایین که بشینم. می‌گه: «این جا نه بابا! اون تو رو نگاه کن! حالا برو اون جا بشین!» می‌بینن فایده‌ای نداره، می‌برنم تو چادرشون. می‌رم کف چادر دراز می‌کشم. چشمام تا آخر بازه. به بالای چادر خیره شدم. ترس داره نابودم می‌کنه. مردم و می‌بینم که رد می‌شن و منو به هم نشون می‌دن. می‌گم: «منو بکشین! تو رو خدا منو بکشین! نمی‌خوام این طوری زنده بمونم!» مانی با عصبانیت به سعید می‌گه: «تو اون علف چی بود دادی به این کشید؟!» سعید می‌گه: «من چه می‌دونم! ما هم که از همون کشیدیم!» این حرفاشون بیشتر زجرم می‌ده. می‌گم: «جواب مامانمو چی می‌دین؟!» هیچی نمی‌گن.

همچنان دارم به این فکر می‌کنم که اگه قرار باشه این طوری بمونم ترجیح می‌دم اصلا زنده نمونم. تصور می‌کنم که تو تیمارستانم و دوستام میان عیادتم! به خونوادم فکر می‌کنم که چقدر زجر می‌کشن. تو هر لحظه 100 بار به این قضیه فکر می‌کنم و دوباره یادم می‌ره! مانی می‌گه: «این قدر نترس. قرار نیست که بمیری!» می‌گم: «کاش می‌مردم!»

بلندم می‌کنن که بریم خونه. هیچ کنترلی روی بدنم ندارم. هر کسی هر کاری بهم بگه همون کار و می‌کنم. انگار که هر چیزی که گوشم بشنوه مستقیم بدنم انجام می‌ده، البته با چند ثانیه تأخیر و تغییرات عجیب و غریب! مغزم هم کوچک‌ترین دخالتی نداره! شروع می‌کنم راه رفتن. پاهام روی زمین کشیده می‌شن. چشمام به شدت بازن و به یه نقطه خیره شدم. هیچی جز همون یه نقطه نمی‌بینم. از جلو یه نفر داره بهمون نزدیک می‌شه. ولی چیزی که من می‌بینم اینه که یه نفر که روش به ماست داره عقب عقب راه می‌ره. بعد از چند لحظه، همون طور که داره عقب عقب راه می‌ره از کنارمون رد می‌شه. بعد از یه‌کم راه رفتن، به مانی می‌گم: «من می‌خوام همین جا بخوابم. یهو می‌افتم رو زمین. به زور بلندم می‌کنه می‌بره کنار خیابون. به دیوار تکیه می‌دم و می‌شینم. مانی می‌شینه کنارم و سرم و می‌ذاره رو شونش. سعید رفته ماشین بگیره، ولی اون موقع صبح هیچ ماشینی گیرش نمی‌آد. آخر زنگ می‌زنن به اورژانس. من همچنان دیوونم. به یه حشره‌ی سبز که رو دستم نشسته خیره شدم. از مانی می‌پرسم: «این چیه؟!» مانی می‌گه: «بهش می‌گن سبزعلی.» می‌گم: «چرا سبزعلی؟! چرا بهش نمی‌گن سبز مانی؟!» می‌گه: «منظورشون که تو نیستی! اصلا سبز سعیده!» همین طور که به حشره خیره شدم می‌گم: «سعید که سبز نیست!» بیشتر بهش دقت می‌کنم. می‌پرسم: «این سعیده؟!» دارم سعی می‌کنم صورتشو خوب ببینم که تشخیص بدم سعید هست یا نه! سعید صدام می‌کنه: «علی.... علی.... علی» بعد از 4-5 دفعه که صدام می‌کنه، سرم و بی‌اختیار می‌آرم بالا و بهش نگاه می‌کنم. می‌گه: «سعید منم نه اون!» صداشو می‌شوم، ولی نمی‌فهمم چی می‌گه. آمبولانس می‌رسه. دو نفر میان سراغم. یه کمی با سعید و مانی حرف می‌زنن. تا در عقب آمبولانس و باز می‌کنن، ازشون می‌پرسم: «اون تخته؟ بذارین برم اون تو بخوابم!» چیزی نمی‌گن. یه سوزن در میاره. کلفتی سوزن و اندازه‌ی دسته‌ی بیل می‌بینم! بهش می‌گم: «اگه این سوزن و فرو کنی تو دستم دردم میاد!» می‌گه: «اگه تحمل کنی زود تموم می‌شه!» کوچک‌ترین چیزی احساس نمی‌کنم. فقط می‌بینم که پشت سر هم سرنگ می‌زاره ته اون سوزن و همه‌ی محتویات سرنگ و خالی می‌کنه تو رگ دستم. ازش می‌پرسم: «با این سرنگا خوب می‌شم؟» می‌گه: «آره، خوب می‌شی.» به مانی می‌گم: «من تا دیروز مترجم بودم، ولی الان زبون خودمو هم نمی‌فهمم!» برای این که خودمو امتحان کنم سعی می‌کنم همین جمله رو به انگلیسی بگم، ولی فقط یک کلمه‌ی “the” یادم می‌یاد که هیچ ربطی به قضیه نداره! یاد استیون هاکینگ می‌افتم. می‌گم: «استیون هاکینگ هیچ جاش کار نمی‌کنه جز مغزش، من همه جام کار می‌کنه به جز مغزم!» پرستاره می‌خنده! ازش می‌پرسم: «دیوونه شدم؟» می‌گه: «نه! الان کجایی؟» اولش یادم نمی‌آد، ولی بعد از 5-6 ثانیه فکر کردن می‌گم: «چالوس.» می‌گه: «کی اومدی؟» می‌گم: «دیروز.» می‌گه: «تو که حالت خوبه! چرا فکر می‌کنی دیوونه شدی؟» این حرفش بیشتر اذیتم می‌کنه، چون مطمئنم که حالم خوب نیست. یه مدت که می‌گذره، پرستاره می‌گه این باید بخوابه. می‌گم: «منو ببرین بیمارستان. مغزم از بین رفته. می‌خوام تو بیمارستان بخوابم!» مانی می‌گه: «می‌خوای بری بیمارستان که بخوابی؟ خوب می‌بریمت خونه می‌خوابی.» بلندم می‌کنن که برم تو آمبولانس. به یه نقطه از پله‌ی آمبولانس خیره می‌شم. تنها چیزی که می‌بینم همون نقطه‌ست. متوجه نمی‌شم که کی رفتم اون تو. فقط می‌بینم که تو تخت آمبولانس خوابیدم. راه می‌افتیم. از مانی می‌پرسم: «این چرا داره عقبی می‌ره؟» می‌گه: «عقبی نمی‌ره. تو داری از شیشه‌ی عقب نگاه می‌کنی فکر می‌کنی عقبی می‌ره.» فکر می‌کنه متوجه نیستم که دارم از شیشه‌ی عقب نگاه می‌کنم، ولی مشکل جای دیگه‌ست! می‌دونم که دارم از شیشه‌ی عقب نگاه می‌کنم، ولی درختای دو طرف جاده رو می‌بینم که دارم بهمون نزدیک می‌شن، در حالی که باید ازمون دور بشن! باز متوجه می‌شم که تو توهمم.

می‌رسیم خونه. مانی لباسامو در می‌آره و می‌خوابونتم روی تخت. برای اولین بار بعد از ساعت‌ها یه احساس خوب بهم دست می‌ده. امیدوارم بعد از این که از خواب بیدار می‌شم حالم خوب شده باشه. بعد از کلی تلاش بالاخره خوابم می‌بره.

....

از خواب بیدار می‌شم. تمام اون روز صبح از جلوی چشمم می‌گذره. با خوشحالی به خودم می‌گم: «خواب بود! همش خواب بود!» یهو متوجه بازوی راستم می‌شم. می‌بینم که یه پنبه‌ی خونی رو چسبوندن به دستم. می‌فهمم که خواب نبوده. برای این که بفهمم خوب شدم یا نه، سعی می‌کنم دوباره همون جمله رو به انگلیسی بگم: “Today, I don’t even understand my own language!”

...

اون روز تا شب چند بار دیوونه شدم و عاقل شدم، ولی نهایتا فردا صبحش کاملا خوب بودم. شبش سعید می‌گفت: «تمام اعصاب خوردی‌های زندگی‌مو بزاری روی هم به اندازه‌ی اعصاب خوردی‌های امروز صبح نمی‌شه!» گفتم: «تمام زجرهای زندگی منو هم بذاری روی هم به اندازه‌ی زجر امروز صبح نمی‌شه!»