۱۳۸۷ آبان ۲۸, سهشنبه
۱۳۸۷ آبان ۷, سهشنبه
داستانی که شپش روی سگ تعریف کرد
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
faKt No. 0
۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه
Stupidity
۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه
Beware of the demon!
پ.ن. ترجیحا اون موقع خواب نباشید :D
Black Jesus
There’s something you should now,
My heart belongs to you.
You could have found a better guy,
But I’ll love you till the day I die,
I swear to God it’s true…
I’m comin’ home to you.
I’m comin’ home to you girl.
I’m comin’ home to you.
راه حل
«برای تصاحب اموال دیگران قسمتی از آن را به عنوان رشوه به قضات و حکام ندهید.»!!!ا
۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه
we are a f..ked up generation!
they left me alone,
and I can't even leave a f..kin' comment
I miss them! I want to be with them once agian.
.
.
.
and all of a sudden, a beautiful screen saver on someone else's laptop makes me forget all the sad fakts in life!
ain't life amazingly complicated?!
۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه
Replacement
AghajOOni: این شات گان عجب حالی میده ها....
K…nK…n: با کلت هد شاتم کرد زن خراب!
Shanbelileh: من راستو میگیرم، تو هم از همون چپ شادش کن.
Shanbelileh: خوب سگ جست نزن مادر ناله!
AghajOOni: پس چرا اینا تو base ما هستن؟
Shanbelileh: خوب من گند زدم!
K…nK…n: جلو تیرای من وانستا!
Shanbelileh: خوب من اول اینجا بودم، تو برو اونور تر.
K…nK…n: ب.4.4 رو بذارین برای من.
AghajOOni: باشه!
K…nK…n: دهنت سرویس، چرا ورش داشتی؟
AghajOOni: :D
Shanbelileh: شُلش نکنین بچهها، داشتیم بهشون میرسیدیم!
AghajOOni: کی ب.4.4 رو میخواد؟
K…nK…n: زر نزن بابا!
Shanbelileh: تو همون ور واستا، من و آقاجونی تو pool ـِ orgy شنا میکنیم.
..................
و این مکالمات به مدت 3 ساعت و نیم ادامه یافت!
fakt number 23
تمام کاسهی دستشویی دوم قهوهایه. دستشویی بعدی.
تو دستشویی سوم یه سوسک داره تو گه غلت میزنه، بر میگردم میرم دستشویی اول.
۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
اندر احوالات apply
از خصیصههای وی بود که با جویندگان علم و پویندگان حلم او را آب به یک جوی نشدی، مگر به دو کاندیشن: یا فرد را ریش همچون دمب چارپا پریشان احوال بباید، و یا او را توانایی تبدیل یورانیوم به ساز و برگ حرب.
باری عدهای بخت برگشته در این میان زیستن کردندی که نه آنها را محاسن بلند بودی و نه طریقهی تشخیص یورانیوم از قابلمهی مسی دانستی. پس تصمیم بر این گرفتندی که به بلاد کفر پناه برده، جان خود از شر مرشدان گشت زن[1] برهانند. پس این طریقت را نام اَبلای [2] نهادندی، که آن را به زبان کفر پیمودن طریقت استاد و ریاضت در بیابانهای نبادا [3] معنی باشد.
و رسم این طریقت از شیوخ و اهالی فن پرسیدن بباید که هر نفله را دانش آن نیاموزند. در میان اساتید منطق ابلای حضرت آرین (حفظه الله نفسه الزکیه) کتب و رسل پربار و جامعی بر جای نهاده و شاگردان بسیار در زیر عبای خویش پرورده که هر یک این دانش را تا مصر و قونیه تبلیغ کردی و آوازهی استاد گرد جهان فریاد زدی.
اندر احوالات وی گویند که جورج واچینگتون را سر کار نهادی و قورباغه را تزئین نموده، جای وزغ بر پاچهی مشتریان مستولی کردی.
وی را تجربت به ابلای بیکران باشد. پس از مهمترین توصیههای استاد بود همت بر جیآرای از هر دو گونه. همچنین بود طریقت نبشتن رساله و کامیونیکیت با پیران و بزرگان آن ور آب از راه چاپار و طیاره و قص علی هذا.
وی را ویزا بس عزیز بودی، و عزیز را در صندوقی نهادی چهار قفل، و آن را بر گردن آویختی تا از گزند نااهلان و هیزان در امان باشد. گویند وقتی جملهی
“got that f**king visa!”
از دهان مبارک وی خارج شدی، اصحاب نعرهها بزدند و جامهها بدریدند. در روایات اهل سنت آمده که بعض اصحاب به زدن نعره و دریدن جامه اکتفا نکردی، پس شیهه کشیدی و گرد سرای تازیدن گرفتی. گویند زان پس تجار به بلخ و بغداد اسبانی رؤیت کردندی انسان نما، که بی اختیار شیهه کشیدی و بتاز به سمتی نامعلوم روان بودی.
و همچنین به سنهی یک هزارو نهصدو هچتادو شش پس از میلاد مسیح در بخارا کودکی دیده به جهان گشودی حسین نام، که از همان کودکی چشم بر اونیورسیدی تورنتو[4] داشتی. پس وی را هدف و زندگی و خدا و خرما یک چیز شدی، و آن نبودی جز طریقت ابلای. پس استاد به سلوک گیکی[5] مشغول گشتی و کرم رساله[6] لقب گرفتی. گویند استاد رؤیت نشد مگر سوار بر پشت چرتکهای آیبیام نام. پس شیوخ و پیران زیادی از بلاد مریلند و اسافیو و قص علی هذا شاگردی وی به لطایف الحیل طلب کردندی، ولی وی را جواب نبودی به جز نچ. پس روزی یاچار نامی گنجعلی لقب، شومارهی تلیفون وی از یک صدو هجده جستی، و وی را احوال جویا شدی. پس استاد بپرسید که راه و رسم تو چیست و تو را اونیورسیدی به کجا باشد. بگفت از تورنتو میآیم و به رسم شبکه روزگار میگذرانم. بپرسید تو را فاند چه قدر باشد. گفت چهل هزار دینار برای تربیت مریدان به کنار نهادهام. پس استاد دست وی ببوسید و بگفت که تو مراد منی و من مرید تو. و استاد بدین گونه درجات ابلای یکی به پس دیگری پیموده، دیدهی جهانیان بر خود گرد کردی.
پس بدین مسیر هیچ شیخی ریاضت کشیده تر و هیچ شوخی طریقت بدیده تر از استاد بزرگ ما، سیما (روحی و ارواحنا فداه) نبودی. گویند او را شوی به بلاد کانادا شدی و در ونکوووووور سکنا گزیدی. وی را بگفتند تو را معدل بباید تا بدین بلاد راه گزینی. پس چهل سال به دنبال معدل تلاش نمودی تا بدان دست یافتی. ولی قضای روزگار به وی رو نکردی و زمین ونکووووور از جمعت مملو گشتی و شیخ ما بدان راه نیافتی. پس به دیار کالیفورنیا شدی و در کنار رود بانگ وامصیبتا سردادی. گویند پیری از چین و ماچین احوال وی جویا شدی. پس استاد شرح ما وقع بر وی آشکار کردی. پیر او را بگفت که خود همین جا اونیورسیدیای بر تو سازم تا چشم جهانیان حدقه ترک گوید. و چنین کرد. پس به لطف باریتعالی پیر به همراه استاد تا به چهل سنه نیکان را از کنار رود بر خود جذب کردی و به تربیت آنان همت گماردی.
[1] گشت ارشاد
[2] تلفظ این کلمه به صورت «ابلای» میباشد، و نه «اپلای»، لطفا اشتباه نشود.
[3] Nevada
[4] Toronto University
[5] Geek
[6] Book worm
TNT for the Brain
مزهی خون و تو دهنم احساس میکنم.
فردا این آدما تموم میشن، و آدمای جدیدی شروع میشن...
۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
فرودگاه، کشتی، شامپو
ساعت 5:30- با صدای زنگ گوشیم بیدار میشم، می بینم احسان تو اتاق ما خوابیده. بیدارش می کنم.
ساعت 6 – عباس نزدیک نانوایی بربری منتظرمونه. می ریم خوابگاه دخترا زیبا رو برمی داریم. راه می افتیم.
ساعت 7:20 – تو فرودگاه سیما رو می بینیم، با خونواده ی پویا ست. می گه که پویا و آرین رفتن باراشونو تحویل بدن. با عباس و احسان می ریم کنار شیشه ها. می بینیمشون. براشون دست تکون می دم. آرین می بینمون. به پویا هم می گه. یه جوری برای هم دست تکون می دیم انگار یه ساله که همدیگه رو ندیدیم. انگار نه انگار که این یه هفته ی آخر همش با هم بودیم!
ساعت 7:40: آرین و پویا باراشونو تحویل دادن و اومدن بیرون. آرین با ما روبوسی می کنه. بهش می گم: «فکر کردی می تونی با یه روبوسی از شرم خلاص شی؟!» آرین: «باید بهت پول هم بدم؟!»
آرین ما رو به مامانش معرفی می کنه. وقتی منو معرفی می کنه، مامان آرین فکر می کنه که می گه امیر، برای همین هم منو با امیر مقدم اشتباه می گیره. آرین: «امیر نه، علی! همونی که هی بهش زنگ می زدی.» مامان آرین: «آهان، آقای دهقان طرزه!» (فامیلی کاملمو می دونه، چون برای آرین به حسابم پول ریخته.)
زیبا: «مامان آرین چقدر خوشگله!»
من: «آره، جوون هم هست!»
عباس: «خود آرین هم یه جورایی خوشگله!!!»
حدودای ساعت 8 - خیلی از بچه ها برای خداحافظی اومدن. داریم با احسان کشتی المپیک نگاه میکنیم. سه تا کشتی گیر ایران به ترتیب میان، ضربه فنی می شن، میرن. حقشونه.
حدودای 8:15 - با زیبا کنار دیوار وایسادیم. هیچ حرفی نمی زنیم. گریه ام می گیره. آروم و بی سروصدا. فکر رفتن آرین خیلی اذیتم می کنه. زیبا: «علی، وقتی آرین داره میره تو می خوای گریه کنی؟» (صورتمو نمی بینه.) من:«من همین الانم دارم گریه می کنم!» زیبا: «آخـ.....ـــی!»
آرین میاد پیشمون. می بینه دارم گریه میکنم. سعی میکنه cheer up ام کنه. «آخه یه شامپو که گریه نداره!» (چند روز پیش شامپومو گم کرده.) خندم می گیره، ولی هنوز دارم گریه میکنم. برای این که آرومم کنه بغلم میکنه، سفت. دلم نمیخواد ولش کنم. آرامشی دارم که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. آرامشی که هیچ وقت هیچ کس دیگه ای بهم نداده بود.
با پانته آ دست می دیم و خداحافظی میکنیم. بابا و خواهر پانته آ اونجا هستن. آرین میاد. بهشون سلام می کنه و باهاشون حرف می زنه. ولی همچنان این دو تا با هم حرف نمی زنن. مامان آرین میاد. آرین فقط یه کلمه به پانته آ میگه: «مامانمه!» پانته آ و مامان آرین اولین باریه که هم دیگه رو می بینن. شروع می کنن به صحبت کردن. هنوز دارم گریه می کنم.
آرین کم کم می خواد بره. با عباس دست می ده و خداحافظی می کنه. دوباره چشمش به من می افته. «dude! گریه نکن بابا! یه سال دیگه همدیگه رو می بینیم.» دوباره بغلم می کنه. محکمتر از دفعهی قبل. تو بغلش گریه می کنم. احسان سعی می کنه منو جمع و جور کنه. ولی من دلم نمی خواد آرینو ول کنم. آرین ازم جدا میشه. «GRE رو بترکون بیا پیش خودمون.» دلم میخواد بگم حتما، ولی نمی تونم صحبت کنم. آرین یه کم نگام می کنه. دوباره بغلم می کنه. خدای من! میشه این لحظه تموم نشه....
با این که آخرین لحظاته، مامان آرین هنوز داره با آرین میگه و می خنده. با هم خداحافظی می کنن. وقتی همدیگه رو بغل می کنن، بالاخره مامان آرین گریه اش می گیره (فقط چند تا قطره اشک)، ولی باز هم لبخند می زنه. آرین با انگشت آروم می زنه رو بینی مامانش. «قرار نبود گریه کنی ها!» مامان آرین: «اینا گریه ی خوشحالیه، می دونی که!» آرین: «آره، می دونم!» دوباره همدیگه رو بغل می کنن.
آرین میره.