ساعت 2 نصفه شب 13 فروردینه. بعد از 42 ساعت (آره، چهل و دو ساعت) بیداری هنوز خوابم نمیبره. کل غذایی که تو این مدت خوردم از یه وعده هم کمتر بوده. حالم از بعد از ظهر خیلی بهتره، برخلاف گفتهی x که میگفت احتمالا شب حالت بدتر میشه، و فردا صبح ناامیدی بدی رو تجربه میکنی. این طور نشد. فکر میکنم به خاطر این بود که خودمو کنترل کردم. نذاشتم ترس بهم غلبه کنه. اگه میکرد خیلی بد میشد!
هنوز نمیخوام نوشتههامو بخونم. شاید پسفردا. میخوام کاملا از اون حال و هوا بیام بیرون. با دقت میخونمشون، افکاری رو که منو به اونجا بردن دنبال میکنم، و سعی میکنم که به همون جایی برسم که دیروز رسیده بودم. احتمالا وقتی بخونمشون متوجه میشم که اکثرشون مزخرف محض بودن، ولی احتمالا چند تا نتیجهی خوب هم ازشون در میاد.
*****************************
دیروز ساعت 8 صبح به زور بیدارم کرد که بریم چیتگر. فقط 4 ساعت خوابیده بودم. برای بار صدم گفتم نریم. گفت بیا بریم، هر وقت احساس کردی خوش نمیگذره بگو که برگردیم.
ساعت 11 برگشتیم.
ساعت 1 راه افتادیم به سمت خونهی ما، و ساعت 3، گرسنه، خسته، و به شدت خواب آلود رسیدیم خونه. گفتم اول نهار بخوریم. گفت نه، حالا بعدا نهار میخوریم. ولی...
احساس میکردم روز خوبیه، آسمون قشنگه، و x چه دوست مهربونیه (واقعا این طور بود، ولی هیچ وقت به این شدت بهش احساس علاقه نکرده بودم). از این که نشسته بودم خوشحال بودم، و وقتی پا میشدم، از این که وایساده بودم خوشحال بودم.
تا شب چیزی از گلوم پایین نرفت، نه آب، نه غذا. نیازی نداشتم! به خواب هم نیازی نداشتم. فقط میخواستم بنویسم. قبل از این که مغزم تصمیم بگیره، انگشتام مینوشتن، و قبل از این که انگشتام بنویسن، مغزم کیلومترها از مطلب دور شده بود.
تقریبا از ساعت 9 شب تا 3 صبح، بیحرکت، نشسته بودم پشت لپتاپ و مینوشتم. بعدا فهمیدم که تو اون مدت نشستن، کمر، دست، و هر دو تا زانوهام به شدت درد داشتن، ولی حتی دریغ از یه خارش که من احساس کنم! افکارم با سرعت خیلی زیادی این طرف و اون طرف میپریدن. بهم گفته بود که نذار جای بدی برن، و مهمتر از همه، به هیچ وجه به گذشته یا آینده فکر نکن! اول به فارسی شروع کردم به نوشتن، ولی خیلی زود فهمیدم که دارم انگلیسی مینویسم! تو اون 6 ساعت نوشتن از کلمهها و عبارتهایی استفاده میکردم که حتی خودم هم نمیدونستم اونا رو بلدم! اگه روز قبلش معنی یکی از همونا رو ازم میپرسیدن عمرا یادم نمیاومد، ولی اون موقع...
میشه گفت به زور از پشت لپتاپ بلندم کرد. گفت باید استراحت کنی. گفتم خسته نیستم. گفت خودت این طور فکر میکنی، پسفردا درد کمر راحتت نمیذاره.
تمام مدت آهنگ گوش کردیم. واقعا لذت میبردیم. من افکارمو مینوشتم، اون پروژهشو. ساعت 1 بعد از ظهر فردا، بعد از تقریبا 10 ساعت برنامه نوشتن، ایدهای رو عملی کرد که چند ماه بود داشت سعی میکرد راهش بندازه. همهی استاداش میگفتن این ایده به هیچ وجه کاربردی نیست، ولی اون شب (و روز) بالاخره جواب گرفت. میگفت راحت یه مقاله IEEE ازش در میآد.
وقتی ساعت 5-6 صبح رفتیم طلوع خورشید و ببینیم، اصلا خسته نبودم، ولی احساس میکردم پاهام کاری رو که باید انجام نمیدن! بعدا فهمیدم که پاهام تقریبا هیچ انرژیای نداشتن، ولی مغزم به شدت پرانرژی بود، و نه اجازه میداد خستگی و گرسنگی رو احساس کنم و نه سرما رو.
ساعت 9 صبح سعی کردم بخوابم. وقتی افتادم رو زمین، دیدم انگار دیگه بدنم تکون نمیخوره! تازه اون موقع فهمیدم این بدن بدبخت چی کشیده! تا ساعت 10:30 دراز کشیدم، ولی اون فکرای بی سرو ته با چنان سرعتی از ذهنم عبور میکردن که اصلا نمیتونستم بخوابم. فایدهای نداشت.
حدودای ساعت 2 یهو از همه چی زده شدم. فقط نشسته بودم و کوچکترین حرکتی نمیکردم. گفت بریم بیرون یه دور بزنیم. بالاخره 13بدره! گفتم نه، حوصله ندارم، بیا یه فیلم ببینیم. ولی همین که اینو گفتم احساس کردم که خیلی از فیلم دیدن بدم میاد. سریع دوباره گفتم که همون بریم بیرون یه دور بزنیم بهتره، ولی دوباره تا جمله تموم شد، احساس کردم اصلا دلم نمیخواد از خونه برم بیرون. گفتم نه، بیا warcraft بازی کنیم، ولی باز با تموم شدن جمله، از اون هم بدم اومد. گفتم تو هر کاری میکنی بکن، من همین جا میشینم!
x بعد از ظهر رفت. من دوباره سعی کردم بخوابم، ولی نمیشد. عباس بهم زنگ زد که تولدمو تبریک بگه. بعد از حرف زدن با عباس، کلی حالم بهتر شد. دلم میخواست به کارام برسم، ولی اصلا نمیتونستم بدنمو تکون بدم. هنوز احساس گرسنگی نمیکردم. ترجیح دادم بازم دراز بکشم و افکارمو آزاد بذارم.
مهمترین چیزی که فهمیدم این بود که این ذهن لامصب خیلی کارا میتونه بکنه! فقط باید ازش خوب استفاده کرد! سعی میکنم این کارو بکنم.