۱۳۹۲ مهر ۹, سهشنبه
I never knew it could even exist!
۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
ای-دی-اس-ال دار شدم :دی
فیلتر بود!
۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه
!
الان حدود 51 ساعته که تو انتشاراتام. بیش از دو روز و دو شب. اکثرا هم تک و تنها بودم. حس جالبی داره! تو یه ساختمون بزرگ، پر از کتاب! یه عالمه میز و صندلی بیکار، مانیتورها و اسکنرهایی که به هیچ جا وصل نیستن، میز کنفرانس، صدای دیوید گیلمور (کاشف به عمل اومد که اسمش آقای «پینک»ه)، آشپزخونه، چای، سیگار، (همین الان یه پشه رفت تو دهنم!)، دوباره چای، دوباره سیگار، چای، سیگار، سیگار، سیگار! کار به کندی پیش میره. اینترنت تنها دلخوشیمه.
عجیبه که این همه کتاب این جا ریخته، ولی هیچ کدومشون به درد این نمیخوره که وقتی تنهایی لاشو باز کنی! همش فرمول و مدار و برنامه و کوفت و زهر مار! بابا یه آلیس در سرزمین عجایبی، چیزی چاپ میکردی ما اینجا حوصلهمون سر نره خوب :S
این کتاب لعنتی هم که تموم نمیشه! حالا چی میشد همین و چاپ میکردی بره؟ وقتی اصل کتاب سیاه و سفیده، چرا ما باید رنگیش کنیم؟ البته رنگی بشه به نفع منم هست! قیمت بیشتر، و مسلما سود بیشتر! ولی خسته شدم دیگه جون داداش! چاپ کن سگ مصب و بره دیگه! یه دفعه ادیشن جدیدش میاد، یه دفعه از ریختش خوشت نمییاد، یه دفعه هوس میکنی رنگیش کنی، 1 ساله منتظرم این کوفتی چاپ بشه دو زار گیرم بیاد!
داشتم یه وبلاگ میخوندم (final cut) که نمیدونم مال کیه، ولی خییییییلی خوبه! مدتها بود با هیچ نوشتهای این جوری ارتباط برقرار نکرده بودم! ای نویسندهی وبلاگ کذا، هر کجا که هستی (از نوشتههات که بر میاد ایرون نباشی) دمت گرم و سرت خوش باد! همهی نوشتههاتو از وسطای 2008 به این ور خوندم! این قد هم سخت نگیر این زندگی خوار-و-مادر-خراب و! 40-50 سال خوش بگذرون، بعدم سرو بذار زِمین خلاص!
بدبخت مدیر انتشاراتیه فک میکنه من الان نشستم دارم با جون و دل کتاب و ردیفش میکنیم! خوب خسته شدم دیگه! یادته کی بود گفتی هفتهی بعد میره زیر چاپ؟ یادته؟؟؟ دِ نمیگی من تو این مدت از کجا میاوردم بخورم؟ حالا درسته زن و بچه ندارم، ولی خودم که گشنم میشه که! خودت نمیدونم-چه-ماشین-عجیب-غریبی زیر پاته عین خیالت نیست! جون داداش ما پول نداریم سیگار بخریم! میدونی چند وقته جز بهمن کوچیک هیچی دیگه نمیخرم؟ فک میکنی بدم میاد کاپتان بلک بکشم؟! (روی سخنم با مدیر انتشاراته، شما به خودت نگیر)
امروز صبح ساعت 10:30 زنگ زد که من 2 دقیقه دیگه اونجام، بیا درو برام باز کن. حالا ما رو میگی، با شرت اون وسط خوابیده بودیم! تو انتشارات نص! با شرت (ما که تو فارسی قید لَقَدْ نداریم، مجبورم برای تأکید دوباره تکرارش کنم)! برق از چشام پرید! سریع چادر چاقچور کردم، یه آبی به دست و صورتم زدم، لپتاپم رو هم روشن کردم که مثلا دارم کار میکنم، رفتم پشت در آماده به خدمت وایسادم! خوشبختانه چشام پف نکرده بود، وگرنه همون طوری که دسیسههای دشمنان اسلام یکی پس از دیگری شکست میخوره، آبروی منم میرفت تو جوق (حالم خوبه؟ چی دارم میگم؟؟ بسه دیگه!)
۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه
جنون
ساعت 12 بعد از شام 2 پیک کنیاک میخورم. تأثیری روم نداره. سعید میگه باید مواظب باشم، ممکنه علف رو الکل اذیت کنه. چندان توجه نمیکنم.
.....
حدودای ساعت 2 سعید داره سیگاریها رو بار میذاره. یکیشونو میده دستم، میگه اینو بگیر بکوب. خوب بکوبش که مال خودته! نیم ساعت تموم میکوبمش! از خود سیگار سفتتر میشه. میگه این اذیتت میکنهها! خیلی کوبیدیش. میگم اشکال نداره، کام سنگین نمیگیرم.
.....
حدودای 4:30 صبح راه میافتیم به سمت ساحل. میخوایم طلوع خورشید و تو ساحل ببینیم. وقتی میرسیم لب ساحل هوا تقریبا روشن شده، ولی هنوز خورشید در نیومده. میریم میشینیم رو یه تختهسنگ بزرگ. موج زیر پامون میخوره به تختهسنگی که روش نشستیم. خیلی خوبه.
سیگاریها رو میکشیم. کمکم صداها رو دقیقتر میشنوم. توهمات شروع میشه. قفل میکنم به صدای برخورد آب به تختهسنگ زیر پامون. نمیدونم دارم درست میشونم یا توهمه، ولی صدای آبو میشنوم که از زیر تختهسنگ رد میشه و میره اون طرفمون. پشتمو نگاه میکنم میبینم که ساحله! از خودم میپرسم آب چطوری از زیرمون رد میشه میره تو ساحل؟ میفهمم که توهمه!
کم کم ذهنم قاطی میکنه. صدای آهنگ و نمیشونم. مانی دوربین و میده دستم میگه دریا رو نگاه کن. وسط دریا چندتا قایق ماهیگیری هست. با دوربین به یکیشون نگاه میکنم. چیزی که میبینم و باور نمیکنم! ماهیگیره داره با یه ماهی میجنگه و با قلابش حرکات عجیب غریبی انجام میده! یکمی میترسم. دوربین و میدم به سعید. میگم ممکنه اینو بندازم زمین. الان اختیارم دست خودم نیست. مانی یه چیزی بهم میگه. میخوام جوابشو بدم، ولی قبل از این که اولین کلمه رو بگم یادم میره که مانی چی گفته و من میخواستم چی بگم! همون کلمهی اول و هم نمیتونم کامل بگم. دوباره میخوام یه چیزی بگم، ولی قبل از این که کلمهی اول تموم بشه باز یادم میره که دارم چی میگم. بعد از کلی تلاش یه جملهی کامل میگم:«من هیچی نمیفهمم!» مانی میگه: «معلومه که تو هر لحظه هزار تا فکر از سرت میگذره، ولی خودت هم هیچ کدومشونو نمیفهمی!» دوباره میگم: «من هیچی نمیفهمم!» سعید متوجه میشه حالم چندان خوب نیست. بهم میگه: «میتوانی از 1 تا 10 بشمری؟!» شروع میکنم شمردن: «1، 2، 3، ....، 4» بعد از گفتن 4 خاموش میشم. به یه نقطهی دور تو دریا خیره شدم. بعد از چند لحظه یادم میافته که میخواستم تا 10 بشمرم. تمام تلاشمو میکنم:«5، 6، 7، .......، 8، 9، 10» از این که تونستم تا 10 بشمرم خیلی خوشحال میشم. یه کم که میگذره احساس میکنم دارم میافتم توی آب. به مانی میگم منو از این جا ببر، میترسم غرق بشم. میگه اون طرفی بشین. رومو میکنم اون طرف. میگم این طرف هم ارتفاعش خیلی زیاده. بلند میشم و از روی سنگ میرم پایین. ساحل پر سنگریزهست. میرم تو ساحل، یهکمی راه میرم، ولی بعد از چند قدم میبینم که دیگه اختیار بدنمو ندارم. زانو میزنم روی زمین، و بعدشم سرم میافته روی زمین، مثل حالت سجده. پیشونیم روی یه سنگ تیز افتاده (فرداش وقتی یه خط قرمز روی پیشونیم دیدم فهمیدم که مال اون موقعست). کاملا خاموش میشم، ولی مغزم همچنان داره به هزار تا چیز مختلف فکر میکنه. به شدت کابوس میبینم. از خودم سؤال میکنم: «من مردم؟! جهنم که میگن همینه؟!»
مانی با صدای لرزون داره صدام میکنه: «علی! علی! تو رو خدا بلند شو! نباید بخوابی! بلند شو!» تکونم میده. وقتی تکونم میده میفهمم که نمردم. به زور بلندم میکنه. همین که از جام بلند میشم شروع میکنم به راه رفتن. اصلا نمیدونم چرا، ولی همینطوری دارم راه میرم، با چشمایه به شدت باز و خیره. مانی دنبالم مییاد. هر کی منو میبینه یه جوری نگاهم میکنه. اکثرشونو نمیبینم. تصاویر به شدت تارن. اصلا چیزی نمیفهمم. فکر میکنم که تا آخر عمر همینطوری میمونم. ترس همهی وجودمو گرفته. از مانی میپرسم: «من دیوونه شدم؟!» میگه: «چرا مزخرف میگی! دوونه کدومه!» میگم: «دارم میمیرم؟!» میگه: «نه بابا! کیگفته قراره بمیری؟!» با صدای لرزون میگم: «کاش میمردم! مردن از این زندگی خیلی بهتره!» مانی هم به شدت ترسیده. سعید و میبینم که داره نزدیکمون میشه. یه رانی میده دستم. با دقت بهش نگاه میکنم. کمکم کجش میکنم و ریختنشو تماشا میکنم! مانی میگه: «نریزش زمین بابا! اونو باید بخوری!» شروع میکنم به خوردن. خودم نمیفهمم که دارم چیکار میکنم، همهی این کارا رو بدنم انجام میده! مغزم کوچکترین فرمانی نمیده!
یه عدهای کنار ساحل چادر زدن. منو میبرن پیش اونا. یارو میگه ببرین تو ماشین بشونینش. مانی دستمو میگیره میبره کنار ماشین، میگه بشین اون تو. یهو همون جایی که وایسادم میرم پایین که بشینم. میگه: «این جا نه بابا! اون تو رو نگاه کن! حالا برو اون جا بشین!» میبینن فایدهای نداره، میبرنم تو چادرشون. میرم کف چادر دراز میکشم. چشمام تا آخر بازه. به بالای چادر خیره شدم. ترس داره نابودم میکنه. مردم و میبینم که رد میشن و منو به هم نشون میدن. میگم: «منو بکشین! تو رو خدا منو بکشین! نمیخوام این طوری زنده بمونم!» مانی با عصبانیت به سعید میگه: «تو اون علف چی بود دادی به این کشید؟!» سعید میگه: «من چه میدونم! ما هم که از همون کشیدیم!» این حرفاشون بیشتر زجرم میده. میگم: «جواب مامانمو چی میدین؟!» هیچی نمیگن.
همچنان دارم به این فکر میکنم که اگه قرار باشه این طوری بمونم ترجیح میدم اصلا زنده نمونم. تصور میکنم که تو تیمارستانم و دوستام میان عیادتم! به خونوادم فکر میکنم که چقدر زجر میکشن. تو هر لحظه 100 بار به این قضیه فکر میکنم و دوباره یادم میره! مانی میگه: «این قدر نترس. قرار نیست که بمیری!» میگم: «کاش میمردم!»
بلندم میکنن که بریم خونه. هیچ کنترلی روی بدنم ندارم. هر کسی هر کاری بهم بگه همون کار و میکنم. انگار که هر چیزی که گوشم بشنوه مستقیم بدنم انجام میده، البته با چند ثانیه تأخیر و تغییرات عجیب و غریب! مغزم هم کوچکترین دخالتی نداره! شروع میکنم راه رفتن. پاهام روی زمین کشیده میشن. چشمام به شدت بازن و به یه نقطه خیره شدم. هیچی جز همون یه نقطه نمیبینم. از جلو یه نفر داره بهمون نزدیک میشه. ولی چیزی که من میبینم اینه که یه نفر که روش به ماست داره عقب عقب راه میره. بعد از چند لحظه، همون طور که داره عقب عقب راه میره از کنارمون رد میشه. بعد از یهکم راه رفتن، به مانی میگم: «من میخوام همین جا بخوابم. یهو میافتم رو زمین. به زور بلندم میکنه میبره کنار خیابون. به دیوار تکیه میدم و میشینم. مانی میشینه کنارم و سرم و میذاره رو شونش. سعید رفته ماشین بگیره، ولی اون موقع صبح هیچ ماشینی گیرش نمیآد. آخر زنگ میزنن به اورژانس. من همچنان دیوونم. به یه حشرهی سبز که رو دستم نشسته خیره شدم. از مانی میپرسم: «این چیه؟!» مانی میگه: «بهش میگن سبزعلی.» میگم: «چرا سبزعلی؟! چرا بهش نمیگن سبز مانی؟!» میگه: «منظورشون که تو نیستی! اصلا سبز سعیده!» همین طور که به حشره خیره شدم میگم: «سعید که سبز نیست!» بیشتر بهش دقت میکنم. میپرسم: «این سعیده؟!» دارم سعی میکنم صورتشو خوب ببینم که تشخیص بدم سعید هست یا نه! سعید صدام میکنه: «علی.... علی.... علی» بعد از 4-5 دفعه که صدام میکنه، سرم و بیاختیار میآرم بالا و بهش نگاه میکنم. میگه: «سعید منم نه اون!» صداشو میشوم، ولی نمیفهمم چی میگه. آمبولانس میرسه. دو نفر میان سراغم. یه کمی با سعید و مانی حرف میزنن. تا در عقب آمبولانس و باز میکنن، ازشون میپرسم: «اون تخته؟ بذارین برم اون تو بخوابم!» چیزی نمیگن. یه سوزن در میاره. کلفتی سوزن و اندازهی دستهی بیل میبینم! بهش میگم: «اگه این سوزن و فرو کنی تو دستم دردم میاد!» میگه: «اگه تحمل کنی زود تموم میشه!» کوچکترین چیزی احساس نمیکنم. فقط میبینم که پشت سر هم سرنگ میزاره ته اون سوزن و همهی محتویات سرنگ و خالی میکنه تو رگ دستم. ازش میپرسم: «با این سرنگا خوب میشم؟» میگه: «آره، خوب میشی.» به مانی میگم: «من تا دیروز مترجم بودم، ولی الان زبون خودمو هم نمیفهمم!» برای این که خودمو امتحان کنم سعی میکنم همین جمله رو به انگلیسی بگم، ولی فقط یک کلمهی “the” یادم مییاد که هیچ ربطی به قضیه نداره! یاد استیون هاکینگ میافتم. میگم: «استیون هاکینگ هیچ جاش کار نمیکنه جز مغزش، من همه جام کار میکنه به جز مغزم!» پرستاره میخنده! ازش میپرسم: «دیوونه شدم؟» میگه: «نه! الان کجایی؟» اولش یادم نمیآد، ولی بعد از 5-6 ثانیه فکر کردن میگم: «چالوس.» میگه: «کی اومدی؟» میگم: «دیروز.» میگه: «تو که حالت خوبه! چرا فکر میکنی دیوونه شدی؟» این حرفش بیشتر اذیتم میکنه، چون مطمئنم که حالم خوب نیست. یه مدت که میگذره، پرستاره میگه این باید بخوابه. میگم: «منو ببرین بیمارستان. مغزم از بین رفته. میخوام تو بیمارستان بخوابم!» مانی میگه: «میخوای بری بیمارستان که بخوابی؟ خوب میبریمت خونه میخوابی.» بلندم میکنن که برم تو آمبولانس. به یه نقطه از پلهی آمبولانس خیره میشم. تنها چیزی که میبینم همون نقطهست. متوجه نمیشم که کی رفتم اون تو. فقط میبینم که تو تخت آمبولانس خوابیدم. راه میافتیم. از مانی میپرسم: «این چرا داره عقبی میره؟» میگه: «عقبی نمیره. تو داری از شیشهی عقب نگاه میکنی فکر میکنی عقبی میره.» فکر میکنه متوجه نیستم که دارم از شیشهی عقب نگاه میکنم، ولی مشکل جای دیگهست! میدونم که دارم از شیشهی عقب نگاه میکنم، ولی درختای دو طرف جاده رو میبینم که دارم بهمون نزدیک میشن، در حالی که باید ازمون دور بشن! باز متوجه میشم که تو توهمم.
میرسیم خونه. مانی لباسامو در میآره و میخوابونتم روی تخت. برای اولین بار بعد از ساعتها یه احساس خوب بهم دست میده. امیدوارم بعد از این که از خواب بیدار میشم حالم خوب شده باشه. بعد از کلی تلاش بالاخره خوابم میبره.
....
از خواب بیدار میشم. تمام اون روز صبح از جلوی چشمم میگذره. با خوشحالی به خودم میگم: «خواب بود! همش خواب بود!» یهو متوجه بازوی راستم میشم. میبینم که یه پنبهی خونی رو چسبوندن به دستم. میفهمم که خواب نبوده. برای این که بفهمم خوب شدم یا نه، سعی میکنم دوباره همون جمله رو به انگلیسی بگم: “Today, I don’t even understand my own language!”
...
اون روز تا شب چند بار دیوونه شدم و عاقل شدم، ولی نهایتا فردا صبحش کاملا خوب بودم. شبش سعید میگفت: «تمام اعصاب خوردیهای زندگیمو بزاری روی هم به اندازهی اعصاب خوردیهای امروز صبح نمیشه!» گفتم: «تمام زجرهای زندگی منو هم بذاری روی هم به اندازهی زجر امروز صبح نمیشه!»
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه
بازم تولدم مبارک
ساعت 2 نصفه شب 13 فروردینه. بعد از 42 ساعت (آره، چهل و دو ساعت) بیداری هنوز خوابم نمیبره. کل غذایی که تو این مدت خوردم از یه وعده هم کمتر بوده. حالم از بعد از ظهر خیلی بهتره، برخلاف گفتهی x که میگفت احتمالا شب حالت بدتر میشه، و فردا صبح ناامیدی بدی رو تجربه میکنی. این طور نشد. فکر میکنم به خاطر این بود که خودمو کنترل کردم. نذاشتم ترس بهم غلبه کنه. اگه میکرد خیلی بد میشد!
هنوز نمیخوام نوشتههامو بخونم. شاید پسفردا. میخوام کاملا از اون حال و هوا بیام بیرون. با دقت میخونمشون، افکاری رو که منو به اونجا بردن دنبال میکنم، و سعی میکنم که به همون جایی برسم که دیروز رسیده بودم. احتمالا وقتی بخونمشون متوجه میشم که اکثرشون مزخرف محض بودن، ولی احتمالا چند تا نتیجهی خوب هم ازشون در میاد.
*****************************
دیروز ساعت 8 صبح به زور بیدارم کرد که بریم چیتگر. فقط 4 ساعت خوابیده بودم. برای بار صدم گفتم نریم. گفت بیا بریم، هر وقت احساس کردی خوش نمیگذره بگو که برگردیم.
ساعت 11 برگشتیم.
ساعت 1 راه افتادیم به سمت خونهی ما، و ساعت 3، گرسنه، خسته، و به شدت خواب آلود رسیدیم خونه. گفتم اول نهار بخوریم. گفت نه، حالا بعدا نهار میخوریم. ولی...
احساس میکردم روز خوبیه، آسمون قشنگه، و x چه دوست مهربونیه (واقعا این طور بود، ولی هیچ وقت به این شدت بهش احساس علاقه نکرده بودم). از این که نشسته بودم خوشحال بودم، و وقتی پا میشدم، از این که وایساده بودم خوشحال بودم.
تا شب چیزی از گلوم پایین نرفت، نه آب، نه غذا. نیازی نداشتم! به خواب هم نیازی نداشتم. فقط میخواستم بنویسم. قبل از این که مغزم تصمیم بگیره، انگشتام مینوشتن، و قبل از این که انگشتام بنویسن، مغزم کیلومترها از مطلب دور شده بود.
تقریبا از ساعت 9 شب تا 3 صبح، بیحرکت، نشسته بودم پشت لپتاپ و مینوشتم. بعدا فهمیدم که تو اون مدت نشستن، کمر، دست، و هر دو تا زانوهام به شدت درد داشتن، ولی حتی دریغ از یه خارش که من احساس کنم! افکارم با سرعت خیلی زیادی این طرف و اون طرف میپریدن. بهم گفته بود که نذار جای بدی برن، و مهمتر از همه، به هیچ وجه به گذشته یا آینده فکر نکن! اول به فارسی شروع کردم به نوشتن، ولی خیلی زود فهمیدم که دارم انگلیسی مینویسم! تو اون 6 ساعت نوشتن از کلمهها و عبارتهایی استفاده میکردم که حتی خودم هم نمیدونستم اونا رو بلدم! اگه روز قبلش معنی یکی از همونا رو ازم میپرسیدن عمرا یادم نمیاومد، ولی اون موقع...
میشه گفت به زور از پشت لپتاپ بلندم کرد. گفت باید استراحت کنی. گفتم خسته نیستم. گفت خودت این طور فکر میکنی، پسفردا درد کمر راحتت نمیذاره.
تمام مدت آهنگ گوش کردیم. واقعا لذت میبردیم. من افکارمو مینوشتم، اون پروژهشو. ساعت 1 بعد از ظهر فردا، بعد از تقریبا 10 ساعت برنامه نوشتن، ایدهای رو عملی کرد که چند ماه بود داشت سعی میکرد راهش بندازه. همهی استاداش میگفتن این ایده به هیچ وجه کاربردی نیست، ولی اون شب (و روز) بالاخره جواب گرفت. میگفت راحت یه مقاله IEEE ازش در میآد.
وقتی ساعت 5-6 صبح رفتیم طلوع خورشید و ببینیم، اصلا خسته نبودم، ولی احساس میکردم پاهام کاری رو که باید انجام نمیدن! بعدا فهمیدم که پاهام تقریبا هیچ انرژیای نداشتن، ولی مغزم به شدت پرانرژی بود، و نه اجازه میداد خستگی و گرسنگی رو احساس کنم و نه سرما رو.
ساعت 9 صبح سعی کردم بخوابم. وقتی افتادم رو زمین، دیدم انگار دیگه بدنم تکون نمیخوره! تازه اون موقع فهمیدم این بدن بدبخت چی کشیده! تا ساعت 10:30 دراز کشیدم، ولی اون فکرای بی سرو ته با چنان سرعتی از ذهنم عبور میکردن که اصلا نمیتونستم بخوابم. فایدهای نداشت.
حدودای ساعت 2 یهو از همه چی زده شدم. فقط نشسته بودم و کوچکترین حرکتی نمیکردم. گفت بریم بیرون یه دور بزنیم. بالاخره 13بدره! گفتم نه، حوصله ندارم، بیا یه فیلم ببینیم. ولی همین که اینو گفتم احساس کردم که خیلی از فیلم دیدن بدم میاد. سریع دوباره گفتم که همون بریم بیرون یه دور بزنیم بهتره، ولی دوباره تا جمله تموم شد، احساس کردم اصلا دلم نمیخواد از خونه برم بیرون. گفتم نه، بیا warcraft بازی کنیم، ولی باز با تموم شدن جمله، از اون هم بدم اومد. گفتم تو هر کاری میکنی بکن، من همین جا میشینم!
x بعد از ظهر رفت. من دوباره سعی کردم بخوابم، ولی نمیشد. عباس بهم زنگ زد که تولدمو تبریک بگه. بعد از حرف زدن با عباس، کلی حالم بهتر شد. دلم میخواست به کارام برسم، ولی اصلا نمیتونستم بدنمو تکون بدم. هنوز احساس گرسنگی نمیکردم. ترجیح دادم بازم دراز بکشم و افکارمو آزاد بذارم.
مهمترین چیزی که فهمیدم این بود که این ذهن لامصب خیلی کارا میتونه بکنه! فقط باید ازش خوب استفاده کرد! سعی میکنم این کارو بکنم.